برای من شانزده سالگی سن کشف مردها و عشق های تینیجری و خواندن نامه های عاشقانه ی یواشکی نبود .. سن ِکشفِ چیزهای دیگری بود .. سنی بود که در آن نماز را به فارسی می خواندم .
ببین سید من به خودشم گفتم .. گفتم حاضرم توی چادر باهاش زندگی کنم ، روی زیلو ، توی بیابون .. بهش گفتم هیچ کاری هم نمی خوام برام بکنه ، خودم کار می کنم خرج این دو تا بچه رو درمیارم ، حتی نیاز نیست خرج مریضیشونم بده ، فقط از این کاراش دست برداره ، سید من دیگه چیکار باید بکنم که ....
پیچیدم توی کوچه و باد بیش از این صدای زن تلفن به دست را به گوش من نرساند .
دقت کرده اید تقریبا دو سوم زیارت عاشورا پر است از نفرین و ناله و اعلام بیزاری از این ُ آن و آرزوی بدبختی و بیچارگی برای شان ؟ این همه نفرت و عدم بخشش در دینی که به اصطلاح پرچم دار بخشش و صلح و دوستی و این حرفاست یک کمی زیادی ناجور است .
همیشه از عیب و ایرادهایمان گفته ام .. از مشکلات اخلاقی همه مان .. از منجلاب فرهنگی که روزبروز بیش از قبل در آن فرو می رویم
!
اما هرگز ناامید مطلق و صفر نبوده ام .. همیشه این اعتقاد ( که گاه پر رنگ می شود و می رسد به ابرهای آسمان هفتم ) را داشته ام که می شود آدم های بهتری باشیم اگر و اگر بخواهیم .
اوهوم مطمینم تنها کافیست که بخواهیم !