از پله ها پایین می آمدم که دیدم اش .. با پیراهن تماما مشکی نشسته بود زیر سایه ی درخت .. دستش را گذاشته بود روی پیشانی اش . با دیدنم سرش را بلند کرد . دلم نیامد به لبخندی و سر تکان دادنی اکتفا کرده باشم به همین خاطر پیش رفتم . بلند شد و نزدیک آمد . توی چارچوب در ایستادم . لبخند زدم : آمده اید هوا بخورید نه ؟ غمگین سری تکان داد و زیر لب گفت بله . گفتم "متاسفم . هنوز هم واژه ای برای تسکین غم از دست دادن عزیزان پیدا نمی شود فقط می توانم بگویم صبور باشید . حالا دیگر مادر و خواهر و برادرانت چشمشان به شماست پس قوی باشید و سعی کنید همدیگر را تسلی دهید" .. حرف هایم داشت خوب پیش می رفت که آن جمله ی بیخود از دهانم بیرون ریخت .. "هرچند مسلما پدرتان از این زندگی راحت شدند" .. هنوز هم وقتی به آن جمله فکر می کنم دلم میخواهد یک نفر بزند پس کله ام و بگوید دختر حسابی به تو چه ؟ تو از کجا می دانی که پدرش راحت شده ؟ اصلا از کجا می دانی او از این زندگی خسته بوده . اگر برمیگشت و میگفت اتفاقا پدرم از لحظه لحظه ی زندگی اش لذت میبرد، اگر میگفت پدرم عاشق این زندگی بود؛ چه؟


تذکره: تی تی خانم موقع حرف زدن بهتر است حواست را بیشتر جمع کنی .. در ضمن اگر اینقدر این زندگی بنظرت بد است که مرگ ، برایش رهایی محسوب می شود پس لطفا همین الان برو و بمیر !