والا وقتی بچه بودیم و مامان بابا قرار بود بروند مهمانی، ما فِنقل ها هر چقدر عر میزدیم، خون از چشم هایمان لیوان لیوان استخراج می کردیم و از شدت بغض و التماس به یک تکه گوشت ِکبود مبدل می شدیم باز هم دل هیشکی به رحم نمی آمد و محکوم بودیم به شنیدن: "تو بچه ای حالیت نیست. اینجا جای تو نیست ما بزرگترا فقط باید بریم". الحق و الانصاف که مرغشان یک پا داشت ، آن یک پا هم توی چاله گیر کرده بود و در نمی آمد لامذهب !
بعد حالا که نره غول شده ایم و دلمان می خواهد خودمان تصمیم بگیریم کجا برویم و کجا نرویم، هی چپ و راست می افتند دنبالمان که "فلانی دعوت کرده، پسر و دختر ِ فلانی هم هستند، زشته اگر نیایی ها . پاشو پاشو دختر خوشگلم حاضر شو" . ای ایها الناس آخر مرا چه به مهمانی هایی که هر ثانیه اش یک سال می گذرد و از شدت خمیازه های پی در پی فکم از جا کنده می شود ؟ حالا باز هم هر چقدر عر بزنی، ادا دربیاوری، سرت را بکنی توی لپ تاپ و گوشی، خودت را بزنی به خواب و ناله کنی که خسته ام یا حالم خوش نیست راه بیندازی؛ ذره ای توی حرفشان تغییری ایجاد می شود؟ نچ نمی شود ! هنوز مرغشان یک پا دارد و تازه به خشونت کلامی هم متوسل می شوند که "یعنی چی؟ بچه شدی؟ تنهایی میخوای چه غلطی کنی پاشو حاضر شو کم اعصاب منو خورد کن". و وقتی سماجت قابل تقدیر آدم را می ببینند قیافه ی مظلوم ِ دلت برام بسوزه به خودشان میگیرند که "یه بار شد موقع بیرون رفتن فوری بگی چشم و انقد اذیت نکنی؟".

ای آقا ولمان کنید!