یک بار، یکجایی _ که الان یادم نمی آید_ نوشته بودم من آدم رفتن هستم، آدم تعلق نداشتن. انگار چیزی در من مرا به رفتن و نماندن ترغیب می کند. روزی رفتن از آدم ها، روزی رفتن از خانه، روزی رفتن از شهر، و حالا از ...

در گذشته زمان رفتن که میشد به بندها و ریسمان های وصل شده هیچ توجهی نمیکردم! همیشه بی درنگ یک قیچی دستم گرفته و بریده و رفته ام. اما این بار فرق دارد! این بار که همه چیز دارد جدی می شود هی نخ ها و ریسمان ها میپیچند به دست و پایم..دست هایم لحظه ای مصمم و قیچی بدست می رود پی بریدن، و لحظه ای مردد و مستاصل قیچی را زمین گذاشته و می پیچد دور پاهایم. توی همین گذاشتن ها و برداشتن ها رسیدم به اینجا. و دلم تنگ شد برای آن تی تی و دغدغه هایش.