توی بفرمایید شام از دختره پرسید چرا با این همه سختی باز هم حاضر نیستی به ایران برگردی،گفت آرامش روحی اینجا را با هیچ چیز عوض نمیکنم،حتی اگرجسمم در سختی باشد.

از او پرسیدم چه چیز آن کشور بیگانه را بیش از هر چیز دوست دارد؟منتظر بودم از قوانین بگوید،از مغازه ها و پاساژها،از زیبایی و و مقررات و نظم و تربیت..اما حرفش قلبم را فشرد. گفت:شب ها می توانم بروم پیاده روی،بدون هیچ ترس و اضطرابی.

عجیب است نه؟ولی راست میگفت برای ما ترس یک چیز همیشگی ست، در کشوری کم رنگ تر ودر کشوری همچو ایران به شدت پر رنگ!طوری که اول صبح و سر ظهر ودم غروب و آخر شب هم ندارد.کوچه ی خلوت و خیابان شلوغ ندارد.حتی دیگر مرد سالم و ناسالم هم نمیشناسد!

ما از شما مردها سال هاست می ترسیم.از نگاه های ناجورتان ، از تنه زدن های عمدی تان،از چسبیدنتان به ما در مکان های شلوغ، از بوق زدن تان توی خیابان خلوت تا شاید توجه ما جلب شود و نگاهمان بیفتد به شلوار پایین کشیده و آلت توی دست هایتان،از اسید پاشیدن هایتان،از رفتارهایتان توی تاکسی تا کشیدن دختران کوچکمان توی مغازه و تجاوز به جسم معصومشان.

میدانم اگر اینجا ده تا خواننده داشته باشد هفت تایش مرد هستند میخواهم بدانید ما از شما مردها می ترسیم و این غم انگیزترین و شرم آورترین ترس تاریخ است.. مایه ی سرافکندگی بشریت!

پ ن : خیلی وقت بود میخواستم این نوشته را پست کنم ولی می اندیشیدم نکند نتوانم جان کلام را برسانم. فکر میکردم نکند مثل دختران خیابان انقلاب خواننده ظاهر مطلب را ببیند، نه حرف اصلی را. تا اینکه این عکس را دیدم.به گمانم این عکس خیلی خوب بتواند مقصودم را برساند.