فقط چند قدم مانده تا به طور کامل له شویم. بعد توی همان حالت له شدگی ِ کامل هم باز به این به اصطلاح زندگی ادامه خواهیم داد..به شکلی نکبت بارتر..حیوانی تر..غم انگیزانه تر.
فقط چند قدم مانده تا به طور کامل له شویم. بعد توی همان حالت له شدگی ِ کامل هم باز به این به اصطلاح زندگی ادامه خواهیم داد..به شکلی نکبت بارتر..حیوانی تر..غم انگیزانه تر.
توی بفرمایید شام از دختره پرسید چرا با این همه سختی باز هم حاضر نیستی به ایران برگردی،گفت آرامش روحی اینجا را با هیچ چیز عوض نمیکنم،حتی اگرجسمم در سختی باشد.
از او پرسیدم چه چیز آن کشور بیگانه را بیش از هر چیز دوست دارد؟منتظر بودم از قوانین بگوید،از مغازه ها و پاساژها،از زیبایی و و مقررات و نظم و تربیت..اما حرفش قلبم را فشرد. گفت:شب ها می توانم بروم پیاده روی،بدون هیچ ترس و اضطرابی.
عجیب است نه؟ولی راست میگفت برای ما ترس یک چیز همیشگی ست، در کشوری کم رنگ تر ودر کشوری همچو ایران به شدت پر رنگ!طوری که اول صبح و سر ظهر ودم غروب و آخر شب هم ندارد.کوچه ی خلوت و خیابان شلوغ ندارد.حتی دیگر مرد سالم و ناسالم هم نمیشناسد!
ما از شما مردها سال هاست می ترسیم.از نگاه های ناجورتان ، از تنه زدن های عمدی تان،از چسبیدنتان به ما در مکان های شلوغ، از بوق زدن تان توی خیابان خلوت تا شاید توجه ما جلب شود و نگاهمان بیفتد به شلوار پایین کشیده و آلت توی دست هایتان،از اسید پاشیدن هایتان،از رفتارهایتان توی تاکسی تا کشیدن دختران کوچکمان توی مغازه و تجاوز به جسم معصومشان.
میدانم اگر اینجا ده تا خواننده داشته باشد هفت تایش مرد هستند میخواهم بدانید ما از شما مردها می ترسیم و این غم انگیزترین و شرم آورترین ترس تاریخ است.. مایه ی سرافکندگی بشریت!
پ ن : خیلی وقت بود میخواستم این نوشته را پست کنم ولی می اندیشیدم نکند نتوانم جان کلام را برسانم. فکر میکردم نکند مثل دختران خیابان انقلاب خواننده ظاهر مطلب را ببیند، نه حرف اصلی را. تا اینکه این عکس را دیدم.به گمانم این عکس خیلی خوب بتواند مقصودم را برساند.
بک عده این چند روز مدام شکوه می کنند که چرا اجازه ندادند حبیب ِ خواننده در قطعه ی هنرمندان دفن شود. به نظر من داشتن چنین توقعی از جمهوری اسلامی خارج از ماهیت این حکومت است .. مثل این است که از تمساح بخواهید تمساح نباشد .
امروز دوباره یاد حرف راننده تاکسی ای افتادم که خیلی وقت پیش به من گفته بود: افتادیم به جون ِ همدیگه! کاری کردند که دیگه داریم از جیب همدیگه دزدی می کنیم!
ببین سید من به خودشم گفتم .. گفتم حاضرم توی چادر باهاش زندگی کنم ، روی زیلو ، توی بیابون .. بهش گفتم هیچ کاری هم نمی خوام برام بکنه ، خودم کار می کنم خرج این دو تا بچه رو درمیارم ، حتی نیاز نیست خرج مریضیشونم بده ، فقط از این کاراش دست برداره ، سید من دیگه چیکار باید بکنم که ....
پیچیدم توی کوچه و باد بیش از این صدای زن تلفن به دست را به گوش من نرساند .